-
عضو جدید شرکت هدایت کشتی خلیج فارس در کیش رونمایی شد
-
ورود دو کشتی اقیانوس پیمای حامل کالاهای اساسی به بندر امام (ره)
-
آغاز عملیات احداث اقامتگاه راهنمایان بندر امام خمینی(ره)
-
سرقت از خودروهای وارداتی در گمرک و بنادر
-
ضرورت توجه به بنادر کوچک برای رونق اقتصاد خرد و محلی
-
توسعه و به روز رسانی ناوگان دریایی امری ضروری است
-
آغاز انتقال نفت توقیف شده ایران در یونان به نفتکش ایرانی
-
واگذاری فرصت های سرمایه گذاری در بنادر از طریق مزایده/سرمایه گذاری ۱۹ هزار میلیاردی بخش خصوصی در بندر امیرآباد
-
صدور مجوز ساخت اسکله گردشگری در بندر ماهشهر
-
هک شدن سامانههای بنادر ایلات و اشدود سرزمین های اشغالی
-
مدیرکل بنادر و دریانوردی استان هرمزگان منصوب شد
-
اولین کشتی حامل غلات از بنادر اوکراین صادر می شود
-
تولید نفت اوپک ۳۱۰ هزار بشکه در روز افزایش یافت
-
گزارش عملکرد سازمان بنادر در راستای احیای خلیج گرگان به رییس جمهور
-
نشست شورایعالی سازمان بنادر و دریانوردی برگزار شد/ رشد ۴۴درصدی ترانزیت از بنادر تجاری در سال جاری
-
هک شدن سامانههای بنادر ایلات و اشدود سرزمین های اشغالی
-
مدیرکل بنادر و دریانوردی استان هرمزگان منصوب شد
-
اولین کشتی حامل غلات از بنادر اوکراین صادر می شود
-
تولید نفت اوپک ۳۱۰ هزار بشکه در روز افزایش یافت
-
بررسی راهکارهای افزایش مراودات تجارت دریایی بین ایران و هند از طریق بندر چابهار
-
ماجرای کشف ۳۰ کانتینرِ مخفی در محوطه بندر بوشهر بعد از ۱۵ سال
-
متجاوزان سعودی هنوزتمامی کشتیهای توقیفشده یمن را آزاد نکردهاند
-
شهلا اسماعیلپورمدیرکل جدید توسعه منابع انسانی و پشتیبانی سازمان بنادر
-
نشست مجازی مدیرعامل سازمان بنادر و سفیر ایران در چین
-
سازمان بنادر در خصوص توقیف دو کشتی یونانی بیانیه داد
-
نامه ایران به IMO در اعتراض به توقیف کشتی نفتکش MT Lana توسط یونان
-
شرط روسیه برای پایان دادن به محاصره بنادر اوکراین
-
سازمان بنادر و دریانوردی: دولت یونان فوراً به تعهدات بینالمللی خود عمل کند
-
موفقیت سازمان بنادر در کسب سطح بالای دانش فنی در مدیریت فناوری اطلاعات/ کسب رتبه اول کیفیت وبگاهها و خدمات الکترونیک در سطح وزارت راه و شهرسازی
-
پیگیری افزایش سرمایه غیردولتی در بنادر به ۵هزار میلیارد ریال/بازنگری در قراردادهای سرمایهگذاری
داستان امروز یک شهر پس از ۳۳ سال
بگذارید از همان تابلوی ابتدای شهر شروع کنیم. همان جا که رویش نوشته شده بود جمعیت ١۴٩ هزار نفر اما عراقیها تابلو را سرنگون کردند. اما بعد از فتح، خوشذوقی روی آن تابلوی سفید معروف نوشت جمعیت این شهر ٣۶ میلیون است.
اعتماد در گزارشی نوشت:
سوم خرداد نماد مقاومت و سطح پرشکوه ملت سرافراز ایران است که در آن بزرگترین حماسههای تاریخ معاصر با جانفشانی مردان و زنانی که اتصال به پروردگار داشتند رقم خورد.
این حادثه بزرگ که در ذهن ملت بزرگ ایران همواره جاودانه خواهد ماند بیش از همه مدیون افرادی است که چنان نخلهای استوار و سرسبز خرمشهر در مقابل دژخیمان تاریخ که سرود مرگ را با یورش تبهکارانه خود بر ملت ایران تحمیل کردند مقاومت کرده و پرچم سرافرازی را در این کانون مقدس برافراشتند.
سوم خرداد به یاد مردان مردی مینشینیم که پوست و استخوان آنها خاکریز و سنگر دفاع مقدس شد. از «جهانآرا» که سیدسبز سپاه خرمشهر بود تا «سیدعبدالرضا موسوی» که کانون محبت و سادگی بود تا «بهروز مرادی» که آیینه تمامنمای تاریخ مقاومت بود تا «مهدی آلبوغیش» که زمزمه قرآنیاش همواره در آسمان خرمشهر طنینافکن است و تا «بهنام محمدی» که سردار ١٣ ساله خونینشهر است. تا «شهناز حاجیشاه» که مظهر مقاومت زنان خرمشهر است و تا شهید «شریف قنوتی» که سمبل رشادتهای روحانیت در جنگ است و تا «سردار شهید حمید ارجحی» که از مردان دلاور روزهای سخت خرمشهر بود و دهها و صدها شهید مظلوم دیگر که اکنون در غبار زمان فراموش شدهاند اما نام بلند آنها در آسمانها میدرخشد.
حرفایی تو خرمشهر هست که نمیشه گفت…
«مو مهدیام، تو جنگ به دنیا اومدُم، متولد بهبهان، شناسنامهام صادره از قم، بزرگ شده یزد، بچه خرمشهرُم.»
«جنگ زده بودیم، یعنی آقام اینا مجبور شدن اول ِ جنگ از خرمشهر فرار کنن، یه کم بعدش مو به دنیا اومدم، همی جور آواره بودیم، ایستگاه آخرمون یزد بود، اونجا بزرگ شدُم، مو سیزده چارده سالم بود برگشتیم خرمشهر، یعنی سال ٧۶، وقتی برگشتیم اثری از خونه آقام اینا نبود، آقام به سختی دوباره سر پاش وایساد، یه مغازه کوچیک تعمیر چرخ خیاطی تو همی بازار صفا یه کوچه پایینتر راه انداخت، مو و برادرام کنار دستش کار یاد گرفتیم.»
«دیپلم فنیام، البته نهایی که کنکور ندادُم، کنکور هم دادم ولی قِبول نشدم، نخوندُم، انگیزه نِداشتُم، دانشگاه خرج داره، توان مالیشه نِداشتیم، هیچ کدوممون نشد بریم دانشگاه، ولی هممون از بچگی کار کردیم، ایی تعمیر چرخ خیاطی یکی از کاراییه که بِلدم، چند تا گواهینامه فنی دیگه هم از فنی و حرفهای دارُم، خلاصه از هر انگشتُم یه هنری میباره…»
«خیلی جاها کار کردم، کارگری، هر کار بگی، تو همی خرمشهر، ازایی کارخونه به اوو کارخونه، از صابونسازی بگیر تا کار الکترونیکی، یه مدت کار میکردیم بعد بیرونمون میکردن، بیمزد و مواجب، یه بار با بقیه کارگرای اخراج شده سه ماه هر روز میرفتیم مینشستیم در کارخونه که پولمونه بدن، گاهی برای ١٠٠ هزار تومن چند ماه رفتیم و اومدیم، خیلی حقمونه خوردن…»
«میگفتم بچه خرمشهریم، تو صنایعش کار میکنیم، برای شهر هم خوبه؛ آخرش بهایی نتیجه رسیدُم که خودُم باید برای خودُم کار کنم، رفتُم کنار دست آقام تو همو مغازه کوچیک تعمیر چرخ خیاطی، بعد چند سال مستقل شدم، اومدمایی مغازه کوچیکه اجاره کردم، برای خودُم کار میکنم…»
«الانم که سر و کارُم با خانماست میبینم چطور دخترای خرمشهر برای چهار پنج هزار تومن چشماشونه میذارن زیر سوزن چرخ خیاطی، میرن با قرض و قوله و هزار بدبختی یه چرخ خیاطی میگیرن و پشتش کمرشون دولا میشه، دخترایی که ببینیشون باورت نمیشه چطور دارن به سختی کار میکنن، همه درس خونده، تحصیلکرده، بعد نشستن کنج خونه پای چرخ خیاطی کور میشن بِرای هر تیکه لباس فقط پنج هزار تومن… »
«ولی همه که مثل اوو دخترا نیستن، یا مثل مو که آقام بود و کنار دستش کار یاد گرفتُم، حرفایی تو خرمشهر هست که نمیشه گفت، بیان آمار بگیرن ببینن چند درصد بچههای خرمشهر معتادن، بیکارن، دزدی میکنن، نمیشه گفت…»
مو با سرمایه خیلی کمی اینجایه اجاره کردم، میبینی مغازهام چقدر کوچیکه، ولی مشتریامه دارُم، خدایه شکر، حالا هم بعد چند سال میخوام یه دستی به سر و روش بکشُم، ای قفسههای فلزی قدیمیه بردارُم، به جاش قفسهبندی امدیاف بزنُم، رنگش کنم، شیک بشه؛ تو فکر کن خرمشهر همی مغازه کوچیک تعمیر چرخ خیاطی مو باشه، یعنی بعد چند سال نمیشد قیافه خرمشهر عوض بشه؟ نمیشد رونق بگیره؟ نمیشد یا نخواستن؟»
«مو بهایی نتیجه رسیدم که وضع خرمشهر هیچوقت خوب نمیشه، مشکلات خرمشهر هیچوقت حل نمیشه، ها؟ میپرسی چرا جوونای خرمشهر همه مثل مو حرف میزنن؟ بِرات عجیبه که چرا جوونای خرمشهر ای قدر به همه چی بدبین و ناامیدن؟ مو بِت میگُم، چون تو خرمشهر زندگی نکردی تا بدونی…»
«ما آب شیرین نِداریم، کی باورش میشه؟ یعنیایی همه سال نمیشد بِرامون آب شیرین رِدیف کنن؟ پایی همه دزدی و بیکاری و فقر از کجا اومده؟ یعنی میشه یه شهر بعدایی همه سال هنو آباد نشده باشه؟ایی سوال مُنه.»
بگو آتیش بگیره جنگ…
جنگزده بودیم که عروس شدُم، عروسیمونه تو کلاس مدرسه گرفتن، از خرمشهر که فِرار کردیم آواره بودیم، رفتیم شادگان بعد بردِنمون امیدیه، همون جا تو یه مدرسه اسکانمون دادِن، همون جا عروس شدُم.
ایی عکس عروسیمه، ببین چادر سفید انداختن سرُم، رفتیم تو کلاس عقدُم کردن، آقام بِهم گفت «بدریه» بشین کنار پسرعاموت، مو و سعید نشستیم رو نیمکت، حاجی عقدمون کرد، دخترا فامیل رو تخته سیاه با گچِ سفید گل کشیده بودن یعنی تزیینات اتاق عقدمونه، خلاصه بچههامم تو همو کلاس بزرگ کردُم تا جنگ تِمام شد.
وقتی که جنگ شد ما همین جا خرمشهر بودیم، همه چی ریخت به هم، پیاده از شهر زدیم بیرون، تو جاده با پای پیاده، رفتیم تا شادگان، مو یادُمه، پشت سرمون شهره میزِدن، آقام دستُمه کشید گفت تندتر بیا، مو هی برمیگشتم میدیدم پشت سرُم دود سیاه از خرمشهر به آسمون میرفت، انگار خرمشهره آتیش زده بودن…
ایی عکسه ببین، فردای عروسیمه، سعید دست انداخته گردن مادرُم باهاش شوخی میکنه، نشستن کنار دیوار حیاط مدرسه، ایی یعنی مهمانیمونه. بچه بودُم که عروس شدم، پسرعاموم همی سعید میخواستم، اوو وقت ١۵ سالش بود، به برادرش گفته بود یا بدریه رو میدن بهم یا دنیایه آتیش میزِنُم. برادرش گفته بود خو آوارهایم، نه خونهای نه کاری نه زمینی نه نخلستونی، خو جنگه. سعید گفته بود دنیایه آتیش میزنُم. آه، بگو آتیش بگیره جنگ…
مو میگُم اگر جنگ نمیشد یی جور آتیش به زندگیامون نمیافتاد، پ چرا حالا هر چی هم که میسازن باز خرمشهر اوو شهر قبل نمیشه؟ مو میگُم یه چی که سوخت دیگه درست بشو نیست، مثل آتیش که بیفته به دل آدم، ایی شهر هم که آتیش افتاد به دلش دیگه خُرم نشد…
دو تا بچه داشتیم که سعید رفت سربازی، تو جنگ، مو موندُم و بچهها، نمیدونم چه جور گذشت تا برگشت، تو گرمای امیدیه، تو همو کلاس، با دربهدری، با جنگزدگی، موندُم تا سعید برگشت، هر وقت میاومد لباسای سربازیش بو جنگ میداد، بو کشتهها، بو دود و خاک، لباسا سعید بو آتیش میداد…
بعدش جنگ تِمام شد، سعید و آقام اینا همو امیدیه یه خونه گرفتن همه با هم زندگی میکردیم، کار ساختمونی میکردن، هر جا که کار گیر میاومد، قبلش تو خرمشهر کشاورز بودیم، نخلا که سوخت دیگه نخلستون سبز نشد که نشد، بِچههام بزرگ شدن، زنشون دادُم، شوهرشون دادُم، وقتی دختر بزرگُمه عروس کردم هر چی بگی به پاش ریختم، گفتُم دخترمه، دادمش به غریبه، اومدن خرمشهر، تاب دوریشه نداشتُم، گفتُم سعید بیا ما هم برگردیم، بعد اوو همه سال برگشتیم خرمشهر، نه خونهای نه کاری، اومِدیم توایی خرابه، از تو حیاطایی خونه فِنسای مرز رو میبینی، ببین دیواراش چه قدر ترکش خورده، همش سوراخ سوراخ، سعید میگهایی محله در تیررس عراقیا بوده، یعنی هی خونههانه تیربارون میکردن، وقتی اومدیم متروکه بود، یه خرابه بود، خودمون تک و تنها توایی بیابون لب مرز، بهش رسیدُم، براش در گذاشتیم، تو باغچهاش سبزی کاشتُم، یواش یواشایی درختای توت و انجیر هم دوباره جون گرفتن، بیا دستته بگیر توت بِرات بچینم، انجیرا هنو نرسیدن…
همه چی داشت خوب میشد، دخترُم بچههاشه میآورد خونه تو حیاط بازی میکردن، مینشستم رو تاب نگاشون میکردم، کیف میکردم، ایی عکس عروسیشه، حالا بهت میگم چرا پارهپارهست… ولی اول ببین چه خوشگله توایی عکس، تو گندمزارای سبز عکس گرفته، خوشُم میاومد که دخترُم ایی قدر قشنگه، بچههاشه دوست داشت، ولی خودشه آتیش زد…
تو خرمشهر بیکاری هست، بدبختی، مردم خرمشهر هنو آوارهان، تو همی خرمشهر هنو آواره میگردن، همی سعید تازه کار پیدا کرده، تو یه شرکتی تو خرمشهر، نمیدونُم چه کاری، ولی همه که کار ندارن، دخترُم طاقت نیاورد، با سه تا بچه، با او همه مشکل و اختلاف، ببین شوهرش عکس عروسیشه پاره پاره کرد، مو تیکههاشه جمع کردم، به هم چسبوندمشون، دخترُم دلش پر آتیش بود، دخترُم سوخت…
سعید هنو دوستم داره، بهم میگه چای فقط همو چای قوری که خودت درست میکنی، دستپخت عروسمه دوست نداره، میگه ادویه هاتون یکیه ولی تو دستپختت یه چی دیگهان. سعید بهم میگه ایی همه فکر و خیال نکن، قسمتش بود، سوخت، دلمونه سوزوند. سعید بهم میگه وقتی تو تو فکر میری غصه میخوری یه چی سنگین میشینه رو دلُم. سعید بهم میگه ایی همه غصه نخور…
مو هم هنو دوستش دارم…
بدریه رو به آینه میایستد و سرمه سیاه را به چشمهایش میکشد.
شاید از خرمشهر برُم…
آبادان برزیلته ولی مو در کنارش پرسپولیسی هم هستم، بِرای بازی استقلال و پرسپولیس کارُمه زود تمام کردُم رفتم خونه پدربزرگُم با بچههای عاموم اینا بازیه دیدیم. دیدی خو بردیم؟ ما کلا خونه پدربزرگُم فوتبالایه میبینیم، به جز فوتبال دیگه برنامه تلویزیون نمیبینُم، ما خونه خودمون تلویزیون نِداریم.
مو همی خرمشهر به دنیا اومدم، ١٣سالمه کلاس هفتمُم، هم درس میخونُم هم کار میکنم، حالا کار ِ کار هم که نه، باایی دوچرخه که از پسر همسایهمون قرض میگیرُم میگردُم تو کوچهها و خیابونا، تو آشغالا میگردُم، چیز به درد بخور پیدا کنُم میندازُم توایی کیسه سیاهه بعد میبرم به عمدهفروش میفروشُمشون. کمک خرجیه دیگه… آخه آقام بیکاره.
اینم که سر تا پام خاکیه به خاطر همی آشغالان، هوا هم خو خاکه، گرمه، آدم شرشر عرق میریزه، بله، ولی ارزششه داره، میدونی بهایی آشغالا میگن طِلای کثیف؟ یعنی آشغالا ارزشمندن، یعنی بازم ازِشون استفاده میکنن، چی بِش میگن، بازیافت…
بیشتر چیزایی که جمع میکنم بطری شیشهای و قوطی پلاستیکیه، گاهی هم مقوا و کارتن و اینا، یه وقتا شیشه شکستهای چیزی میره تو دستُم، برای همی دستام زخم و زیله، یه بار از دستُم خیلی خون اومد، دویدم رفتم خونه پدربزرگُم، همی جور خون دستُم قطره قطره میریخت رو زمین، دستُم درد میکرد، پدربزرگم گفت پ چته؟ مگه خمپاره خوردی؟ بعدش فکر کردُم اوو سربازا و رزمندهها که اومدن اینجا جنگیدن و خرمشهره آزاد کردن و زخمی شدن چه قدر زخماشون درد داشت؟ پدربزرگُم بهم میگه «سمیر» اونا فرق داشتن، خیلی مرد بودن…
همی «بهنام محمدی» هم ١٣ سالش بود، میشناسیش؟ وقتی عراقیا اومِدن خرمشهره بگیرنایی بهنام محمدی با رفیقاش مونده بود تو شهر، همه رفیقاش بزرگ بودن، ایی به زور راضیشون کرده بود بمونه تو خرمشهر، میرفت تو اوو کوچهها که عراقیا اشغال کرده بودن آمارشونه میگرفت میآورد برای خودیا، آخرشم خو شهید شد، عراقیا زدنش، همسن مو بود، ١٣سالش بود، نخستین شهید ١٣ساله جنگ بود، خرمشهریام بود، خونهشون همینجا بود، بله، اونم مرد بود.
مو راستش هدفی نِدارم، ایی که هدفُم در آینده چیه نمیدونم، خو باایی وضع نمیشه بگی در آینده چه کار میکنم، نمیدونُم، به قول مادرُم ما از شام شبمونم بیخبریم، نمیدونُم درس میخونم یا چه کار میکنم، حالا شایدم نشه برُم مدرسه، نرفتُمم نرفتُم، ها؟ خودُم چی دوست دارم؟ نمیدونم چی دوست دارُم، یعنی فوتبال دوست دارم، ها؟ نه نمیدونُم خودم دوست دارم در آینده چه کار کنُم. مو سه تا برادر کوچیکتر از خودُمم دارم، برنامه اونایه هم نمیدونُم چی بشه. خودُمم فعلا با همی فروش آشغال و ضایعات سر میکنم، میدونم که کار همیشگی نیست، ولی در آینده هم کسی نمیدونه توی خرمشهر کار پیدا بشه یا نه. پسرعاموهامم بیکارن. شاید اهواز یا یه جای دیگه کار باشه، شاید وقتی بزرگ شدُم از خرمشهر برُم.
سر پل خرمشهر دلُم ریخت پایین…
«همو سی و یک شهریور بود. سر بازار صِفا نشسته بودیم به آسمون نگاه میکردیم، میدیدیم ضدهواییها کار میکنند. هواپیما داشت میرفت، مثل یک ستارهای مستقیم میرفت. ولی اینجایه بمباران نمیکرد. همی طور میرفت. عکسبرداری میکرد یا میرفت جای دیگه رو میزد، نمیدونستیم. تو اخبارم نشنیده بودیم. بعد گفتند حمله کرده.»
پیرمرد، پشت میز قهوهخانه کوچکش در بازار صفای خرمشهر نشسته است؛ زیر عکسی که گذر بازار صفا را دو روز بعد از آزادیاش قاب کرده. رفقای هم مدرسهای زیر سقف تیر و ترکش خورده خرمشهر آزادشده میخندند، برگشتهاند به شهر.
٣٣ سال بعد، پیرمرد تکیه داده روی یک دست، با دست دیگرش از اینجا که قهوهخانه است، شلمچه را در دوردست نشان میدهد: «میگفتن سر مرز داره شلوغ پلوغ میشه. میخواد حمله کنه. ای صحبتا رو میکردن. میدیدیم که ضدهواییها هم کار میکنن سر مرز. بعد کمکم دیگه اوضاع داغتر شد، بیشتر شد، هی شعلهورتر شد. تا اومدن گفتن حمله کرده رسیده تا صد دستگاه نِزدیکای شِلمچه.»
«بعدش بچهها خودمون، بچهها خرمشهر با یه عده نیرویی که تویایی پادگان دژ داشتیم، رفتن روندنشون تا مرز. گفتن چند تا تانک هم ازشون گرفتن. بعد شایعه میشد، میگفتن صدام فرار کرده رفته کویت. خلاصه شایعات روحیه میداد به مردم.»
«سلاح که دست ما نبود. مردم بیشتر با شیشه، با بنزین حمله میکردن. با کوکتل مولوتوف میرفتن جنگ، با ژ ٣؛ در صورتی که اونا رو نمیدیدیمشون و خمسه خمسه میزدن. مردم خرمشهر رو بیشتر همی خمسه خمسه فِراری داد، همو روزای اول.»
«بعد شروع شد، حمله کردن، اومدن تا مسجد جامع. بعد ما فرار کردیم رفتیم اهواز. بچههام رو بردُم اهواز. دوباره از نو برگشتُم، خودُم اومِدم. عراقیا نه روندیمشون رفتن تا طالقانی. توی طالقانی جنگ تن به تن بود. اول شاهآباد بهش میگفتن، حالا میگن طالقانی. جنگ تا همین جا بود، تا همی سر بازار. اونجا درگیری تن به تن بود. اوو وخت خمسه خمسه میزدن. داخل بازار و جاهای دیگه رو بمباران میکردن، همی طور مرتب.»
زن و بچهام رو گذاشته بودُم اهواز. اینجا هم دیگه نمیشد بمونیم، با رفیقُم فرار کردیم رفتیم اهواز که گرفت، راهآهن اهوازم زد. اون موقع دیگه اهواز بودیم، دیگه برنگشتیم…»
«اوو روز که داشتیم از خرمشهر میرفتیم، نزدیکای دُره تو ۴٠ متری، نمیدونم توپخونه بود یا خمسه خمسه، آتیش بارید. دو نفر بودن سوار موتور هوندا ٧٠، جلو ما میرفتن، اصلا انگار زمین واز شد اینا فرو رفتن. دیدیمشونا، ولی انگار فرو رفتن تو زمین.»
«ما خوابیدیم رو زمین. ازایی گوشم که طرف آسمون بود دیگه چیزی نمیفهمیدُم. فریاد زدیم و دویدیم، با رفیقُم رفتیم لب شط، دیدیم سربازا پایین نشستن کنار شط. پاسگاه رو خالی کردن رفتن پایین. گفتیم پ چراایی جایین؟ گفتن پاسگاهه همی جور دارن میزنن. چند تا گاو هم زده بودن، زخمی بودن. گفتن چاقویی چیزی ندارین سرشونه ببریم؟ گفتُمش نه.»
«ما یه تلویزیون کوچیکی دستمون بود با یه روغن پنج کیلویی. از توی شط زدیم تا نزدیکای پل، از رو پلهها اومدیم بالا. وقتی اومدیم بالا و رفتیم رو پل، دیدُم خرمشهر چطور داره تو آتیش میسوزه. سر پل که خرمشهره دیدُم دلُم ریخت پایین…»
چای میریزد، غلیظ. بوی چای تلخ است، قند شیرینش نمیکند. دورِ زیراستکان دست دست میکند، انگار که پا به پا کند خرمشهر را بگذارد و برود یا زیر آتشِ سال ۵٩، همانجا روی پل قدیمی بماند: «خیلی خیلی خیلی سخت بود. وقتی رفتیم رو پل، خرمشهره نگاه کردُم دیدُم داره رو سرش آتیش میباره. دیگه از حال خودم بیخبر شدم.»
«مو و رفیقُم دیگه ناامید شده بودیم که نجات پیدا کنیم. شانس آوردیم یه شورلت سفید وایستاد؛ با رفیقم پریدیم سوار ماشین. دیگه بیهوش بودم تا شاهآباد. پیش بیمارستان آرین. راننده گفت آقا من تا اینجا بیشتر نمیرم. گفتیم بابا خیلیم ممنونیم ازت، خدا پدر مادرتم بیامرزه.» «دیگه خرمشهره ندیدُم تا آزاد شد. دو روز سه روز نشده بود که خرمشهر آزاد شد، برگشتُم. اوو موقع رفیقام تو سپاه بودن، از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اومدُم پیششون، کارُم نِداشتن. موندُم خرمشهر.»
«بعد آزادی، تویایی کمربندی جاده خرمشهر اهواز یه ماشین به زور میتونست بره. جاده خاکریزی بود، تانکها سوخته بودن، ماشینا سوخته بودن. هنوز درگیری بود.ایی عکسه که گرفتیم هنو درگیری بود. از آبادان که میاومدیم سمت خرمشهر، اونا از اوو دست آب از سمت فاو میرفتن بالا دیدبانی میدادن، رد که میشدیم، جاده آبادان خرمشهره میگرفتن زیر رگبار. ما از ماشین بیرون میاومدیم میرفتیم پشت جدول قایم میشدیم.»
«وقتی هم اومدیم خرمشهر، همی جور شد. مرتب داشت خرمشهره میزد. بعد سازمان آب رو شیمیایی زد که دیگه فرار کردیم دوباره رفتیم اهواز و نیومدیم تا مدتی بعد که اوضاع یه خورده بهتر شد.»
سبدهای حصیری توتون نمدار، دم در قهوهخانه زیر سایهآفتاب بازار سرپوشیده صفا هوا میخورند؛ هوا بوی توتون میدهد، بوی سکوت. سر نبشِ کوچه، میوهفروش جوانی توت فرنگیهای درشت نوبر میفروشد…
پیرمرد بلند میشود مشتری تازهآمده را راه بیندازد، بعد همی جور که ربگوجه را در ماهیتابه «رویی» توی روغن هم میزند، یاد میکند: «قبل ازایی که جنگ بشه خرمشهر خوب بود. لب شطایی جور نبود، الان بهتر شده ولی در نظر ما اوو موقع خیلی خوب بود. اوو موقع آب شط بیشتر بود، آب میاومد بالا. حالا شط کوچیکتر شده. اوو موقع لب شط سنگچینی بود، آجر بود میریخت پایین. حالا بتون زدن، درستش کردن، قشنگتر شده ولی اوو موقع حال خودشه داشت. باایی حال، وقتی خرمشهر آزاد شد انگار خدا دنیایه بِمون داده بود.»
دنیا، بازار صفاست که به پیرمرد پساش دادند؛ قهوهخانهای که سی سالگیاش در آن چای دم میکرد، قهوه میریخت، با رفقای مدرسه اختلاط میکرد. دنیا، خرمشهر بود…
تخممرغ را در ماهیتابه میشکند: “قبل ازایی که جنگ بشه همی قهوهخونه رو داشتم. سی سالم بود که جنگ شد. دوران جنگزدگی که اهواز بودیم، کنار خیابون چاییفروشی میکردم. یه وانتم داشتُم یه مدت میرفتم میدون اهواز بار میبردُم رامهرمز، شادگان، میرفتُمایی ور و اوو ور.»
«اوو وقتی که خرمشهر آزاد شد، تو رادیو میگفت شنوندگان عزیز توجه فرمایید… نوارشم ضبط کرده بودما… گاهی وقتا مینِهادم گوش میکردم. الانم سوم خرداد میذارنش، همی که میگه خرمشهر آزاد شد… آدم یاد گذشتهها میافته؛ یاد رفیقامون، اوونا که از بین رفتن. حالا میبینُم بعد جنگ، حقا پایمال میشه. اوو موقع خو نوشته بودن با وضو وارد شوید بیاین داخل شهر. حالا فهمیدیم تویایی شهر، اشتباهای زیادی هست که نمیشه گفت.»
از پشت شیشه، قالیچه کوچکی پیداست که انداخته روی لبه تخت فلزی کنار قهوهخانه، روی نقش قالیچه رنگ و رو رفته، چشمهای فردین سر و ته دارد به آخر بازار صفا نگاه میکند و لبخندش کج شده است.
«حالا هر کی برا خودشه. نمیرسن به شهر. میگن تهران مفتیه بیمارستاناش، اهوازم خیلی از خرمشهر بهتره. ولی اینجا گرونیه. دواهاش، دکتراش، وضع بیمارستاناش، دکترای خصوصیش. بیمارستان دولتی دندون نمیکشن، باید بریم خصوصی.»
«والا نمیدونُم چراایی جور شد. اوو موقع که جنگ شد، آب شهر قطع شد، ما آب نداشتیم از شط آب میآوردیم. آب نبود وگرنه مردم توی شهر میموندن، نمیرفتن. توی جنگ، خیلی از بچههای قدیمی رفتن، موندن تهران، موندن اصفهان. دیگه نیومدن. خرمشهر خلوت شده. مردم جدیدن. قدیمیا نیستن. بچهها نیستن، همبازی بودیم، قدیمی بودن. الان نیستن اونا. وقتی میشینُم در نظر میگیرُم که بازی میکردیم…»
«حالاایی خرمشهر که مو ٣٠ ساله داخلش هستم، هنوز اوو طور که باید بهش برسن درستش نکردن. همه چی ظاهریه. مثل یه ساختمون که درست میکنن و قیرگونیش نکرده باشن، تا بارون بزنه شوره میزنه دیواراش باد میکنن. خرجایی که دارن میکنن همش نیمهکاریه. چراشه هم از خودشون باید پرسید که چرا چند تا رییسجمهور اومدنایی قدر وعدهها دادن و صحبتا کردن و هیچ کدوم از صحبتاشونم انجام نشد. همی فاضلاب و آب شیرین که نداریم. اوو رییسجمهور قبلی هم که اومد خرمشهر گفت من چکار میکنم من چکار میکنم، بعد رفت دیگه پیداش نشد.»
«خودُم یک ساله تقاضای گاز دادم بِرایایی قهوهخونه، هنو خبری نیست. بعد هی میان خرمشهر و هی میرن و هی حرف میزِنن. اگر بگیم دیگه خسته شدیم، دیگه نمیخوایم، ولمون میکنین؟»
٭ خبرنگار ایسنای منطقه خوزستان
عروسی که باید دوباره بزک شود
مصطفی مسجدیآرانی / ظهر یک روز زمستانی، البته با هوای بهاری است. ما، زایران یک کاروان راهیان نور، نزدیک مسجد جامع خرمشهریم؛ مسجدی که عکسش روی ٢٠٠ تومانیهای قدیمی هست و دست کم هر ایرانی یک بار با پسزمینهای صدای «ممد نبودی» آن را دیده است. بعد از نماز و نهار همه ولو میشوند در جایی ولی من میروم در کوچهها. در زمان جنگ نبودم ولی میخواهم اثری از آن روزها پیدا کنم. بازسازی شیک و نوی مسجد، نگرانم کرده که نکند از آن روزها هیچ چیز نباشد ولی به زودی نگرانیام برطرف میشود. کمی دورتر از مسجد، روی دیوار، جای شلیک گلوله به سادگی پیداست. باز هم کمی آنطرفتر و ناگهان من خود را در میانه دیوارهای گلولهخورده میبینم و این درست حکایت خود خرمشهر است. شهری که این روزها چیزی از «خرمی» کم ندارد ولی کمی اگر درون آن جستوجو کنید میتوانید بفهمید که ٣۵ سال پیش، اینجا، خبری بوده است. این گزارش روایتی است از دردهای این روزهای خرمشهر؛شهری که به خاطر حس خوبی که در صبحهای سوم خرداد داریم بر گردن همه ما حق دارد.
١- بگذارید از همان تابلوی ابتدای شهر شروع کنیم. همان جا که رویش نوشته شده بود جمعیت ١۴٩ هزار نفر اما عراقیها تابلو را سرنگون کردند. اما بعد از فتح، خوشذوقی روی آن تابلوی سفید معروف نوشت جمعیت این شهر ٣۶ میلیون است. کنایه از اینکه همه ایران، حالا دیگر خرم (خونین) شهری هستند. اما اگر عدد واقعی آن تابلوی اولیه یا حتی اطلاعات موجود از سرشماری سال ١٣۵۵ را با آمار و ارقام کنونی مقایسه کنید میفهمید از نظر انسانی چه شبهفاجعهای در شهر رخ داده و هنوز ترمیم نشده است. برای اینکه تفاوت را احساس کنید کافی است بدانید در حالی که جمعیت بندرعباس در ابتدای جنگ حدود ١٠٠ هزار نفر بوده حالا نزدیک به ۴٠٠ هزار نفر است (یعنی چهار برابر شده) ولی جمعیت خرمشهر در این سالها فقط ١٣/١ برابر افزایش پیدا کرده است. این یعنی از دست دادن بخش مهمی از نیروی انسانی که میتوانند عامل اصلی در توسعه هر کشور باشند. پژوهش دیگری به ما میگوید در بازه سال ١٣۶۵ تا ١٣٧۵، ١١٣ هزار نفر به شهر خرمشهر مهاجرت کردند که معنای آن بازگشت جنگزدگان است. معنای این آمار این است که حدود دو سوم مردم خانه و کاشانه خود را در طول جنگ از دست داده و آواره شده بودند. اما یک سوال مهم در حوزه جمعیت این است که این افراد به کجا رفتهاند. نتایج یک پژوهش حاکی از این است که استانهای فارس، اصفهان و تهران بیش از باقی استانها میزبان جنگزدگان خوزستانی بودهاند. جالب است بدانید که حدود چهار هزار و ۵٠٠ نفر هم عزم خارج از ایران کرده بودند. بنابراین در نخستین نکته پیرامون تاثیر جنگ بر خرمشهر که این روزها هم پیداست میشود به جمعیت این شهر نگاه کرد؛ جمعیتی که هنوز، آمار زنانش از آمار مردان بیشتر است. برخلاف کل کشور و البته بسیاری از شهرهای استان خوزستان. چرا؟ مردان زیادی در گلزار شهدای شهر آرمیدهاند.
٢- کمی جلوتر به سراغ بندر برویم؛ بندری که در روزهای مقاومت حماسههای زیادی در آن (و محلاتی چون گمرک) خلق شد. برای بررسی وضعیت بندر خرمشهر، سایت این بندر گزینه خوبی است. در بخش راهنمای ورود به بندر اما جملهای نوشته شده که باز هم نمک روی زخم جنگ است: «در طول رودخانه (اروند) به دلیل وجود مغروقههای ناشی از جنگ بین ایران و عراق موارد ایمنی ناوبری باید رعایت شود.» این همان چیزی است که برای همیشه توسعه در خرمشهر را به یک آرزو تبدیل کرده است. آمارها نشان میدهد در سال ١٣۵۵، چهار میلیون کالا از طریق بندر خرمشهر وارد کشور شده است اما بعد از جنگ تحمیلی، عدم امنیت به خاطر جنگهای بعدی خلیج فارس، عدم ایمنی دریانوردی به دلیل وجود مغروقههایی که از کف دریا و رودخانه لایروبی نشدهاند و نیز ظهور و بروز یا توسعه بندرهای دیگری در بخش مرکزی و شرقی خلیج فارس (مثل بندرعباس، بندرامام خمینی، بندر چابهار و بندر جبلعلی دوبی) باعث شد که خرمشهر جایگاه خود را در میان بنادر این نقطه استراتژیک از دست بدهد. نتیجه این وضعیت این است که آمارهای سال ١٣٩٣ حاکی از ورود کمی بیش از یک میلیون تن کالا از این بندر به کشور است. این در حالی است که به نوشته سایت بندر خرمشهر، «کلیه زیرساختهای قبل از جنگ اعم از اسکلهها، انبارها و محوطهها بازسازی شده است». تاثیر این ماجرا وقتی پدیدار میشود که به آمار اشتغال در شهر خرمشهر نگاه کنیم. نزدیک به ٢٠ درصد از کل شاغلان ١٠ ساله و بالاتر این شهر، در امور ارتباطات، بندر و حملونقل فعالند و معنای این عدد این است که رونق یا رکود بندر به طور مستقیم در سرنوشت بخش بزرگی از ساکنان شهر تاثیرگذار است.
٣- تا صحبت از اشتغال است نگاهی کنیم به آمار این شاخص کلیدی در شهر خرمشهر. میدانیم که خرمشهر و شهرهای اطرافش یعنی آبادان و…. ظرفیت بسیار خوبی برای اشتغال در دو بخش صنعت و خدمات دارند. از صنعت نفت و گاز گرفته تا پتروشیمی در این شهرها وجود دارد و میتوان جوانان را در آنها سروسامانی داد. با این حال به تبع اوضاع کلی کشور در سالهای اخیر و البته محرومیت موجود در منطقه خرمشهر، این شهر در آخرین آمار اعلام شده در سایت مرکز آمار استان خوزستان (مربوط به سال ١٣٩١)، ٢۵ درصد بیکاری داشته است. چیزی نزدیک به فاجعه که معنایش بیکاری یک فرد از هر چهار فرد، به طور میانگین است. البته بد نیست بدانید حدود یکسوم از کل جمعیت بالای ١٠ سال خرمشهر، خانهدار هستند و به نوعی نیروی غیرفعال اقتصادی به شمار میآیند. شاید بتوان در تحلیل این پدیده گفت که زنهای استان هنوز نتوانستهاند به طور کامل خود را از زیر سایه جنگ بیرون بیاورند.
۴- ٣۵ سال از اشغال و ٣٣ سال از اشغال خرمشهر میگذرد. شهری که خاطره «آزادی»اش برای ایرانیان شیرین است؛ حالا رویای «آبادی» دارد. البته که در خوزستان و خرمشهر کارهای بسیاری صورت گرفته است. آمارهای مرکز آمار جمهوری اسلامی حاکی از ساخت ٢٠٠ هزار واحد ساختمانی نوساز در سالهای ١٣۶۵ تا ١٣٧۴ یعنی (تقریبا) بعد از جنگ تحمیلی است. در خرمشهر، آمار بیسوادی نزدیک به پنج درصد است (١٠ درصد از آمار کل کشور کمتر) و حدود ٢۴ هزار محصل در شهر وجود دارد. گاز هم در سالهای اخیر و پس از سالها انتظار به خرمشهر رسیده تا دیگر چیزی از خدمات شهری برای این شهر کم گذاشته نشود. با این وجود این برای شهری که برخی از کوچههای آن، آنچنان ویران بودند که خط کوچه در آن گم شده بود کم است. برای شهری که جایجایش پر است از خون شهیدان مقاومت ۴۵ روزه و عملیات بیتالمقدس؛ داستان همه این بازسازیها مثل نوسازی مسجد جامع است. شاید خوشمان بیاید از معماری دقیق مسجد اما کمی دقت در اطراف و اکناف بتواند به ما کمک کند که زخمهای باقیمانده در گوشه و کنار را هم التیام دهیم تا خدای نکرده عفونت نکند و سر زخم باز نشود. آن وقت است که میشود با خیالی راحت به گنبد آبی مسجد جامع نگاه کرد.
- عضو جدید شرکت هدایت کشتی خلیج فارس در کیش رونمایی شد
- ورود دو کشتی اقیانوس پیمای حامل کالاهای اساسی به بندر امام (ره)
- آغاز عملیات احداث اقامتگاه راهنمایان بندر امام خمینی(ره)
- سرقت از خودروهای وارداتی در گمرک و بنادر
- ضرورت توجه به بنادر کوچک برای رونق اقتصاد خرد و محلی
- توسعه و به روز رسانی ناوگان دریایی امری ضروری است
- آغاز انتقال نفت توقیف شده ایران در یونان به نفتکش ایرانی
- واگذاری فرصت های سرمایه گذاری در بنادر از طریق مزایده/سرمایه گذاری ۱۹ هزار میلیاردی بخش خصوصی در بندر امیرآباد
- صدور مجوز ساخت اسکله گردشگری در بندر ماهشهر
- هک شدن سامانههای بنادر ایلات و اشدود سرزمین های اشغالی